معنی واجب و لازم

حل جدول

واجب و لازم

بایست

ضرور


لازم و واجب

بایا


واجب

لازم

فرهنگ عمید

لازم

واجب، ضروری،
(ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام می‌شود و نیازی به مفعول ندارد،
[قدیمی] پیوسته،
[قدیمی] ثابت، پایدار،
* لازم‌ آمدن: (مصدر لازم) واجب‌ شدن،
* لازم‌ داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن،
* لازم‌ دانستن: (مصدر متعدی) ضروری دانستن، احتیاج داشتن،
* لازم ‌شدن: (مصدر لازم) واجب‌ شدن،
* لازم‌ شمردن: (مصدر متعدی) واجب‌ دانستن،


واجب

لازم، ضروری،
(فقه) آنچه به‌جا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشته‌باشد، بایا، بایست، بایسته،
(فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد،
* واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط می‌شود،

فرهنگ فارسی هوشیار

لازم

‎ اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) (اسم) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان. -3 امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی ء کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل. . . -6 فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی. -7 ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ. ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی ء را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه


لازم کردن

(مصدر) لازم بودن واجب بودن. یا لازم نکرده. لازم نیست.


واجب

لازم، ناگریز، حتم، حتمی

واژه پیشنهادی

لازم

واجب

لغت نامه دهخدا

لازم

لازم. [زِ] (ع ص) نعت فاعلی از لزوم. واجب. (زمخشری). فی الاستعمال به معنی الواجب. (تعریفات). ناگزیر. دربایست. بایا. بایسته. ضرور. کردنی. فریضه. این کلمه با افعال آمدن، بودن، داشتن، شدن، شمردن، کردن، گردانیدن، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج، لوازم:
پیش آی و کنون آی خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش.
خسروی.
فرمانبری من [مسعود] این بیعت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من... از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316). وفا نمودن به آن واجب است و لازم. (تاریخ بیهقی ص 313) ملحق گردانیدن او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند... بروشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته (تاریخ بیهقی ص 310). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او (خلیفه) (تاریخ بیهقی ص 315). قسم خورده ام به آن قسمی که اعتقاد دارم به آن که به جا آورم و آن لازم است بر گردن من [مسعود]. (تاریخ بیهقی ص 319). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم پس لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی ص 319).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندرآغاز دفترند.
ناصرخسرو.
و در مکاسب جد و جهد لازم شمرد. (کلیله و دمنه). شتربه آن را پسندید و لازم گرفت. (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد هر آینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفاء نذرش بوجود شرط لازم آمد. (گلستان).
قضای لازم است آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره ّ در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی.
لازم است آنکه دارد اینهمه لطف
که تحمل کنندش اینهمه ناز.
سعدی.
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی.
لازم است احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.
سعدی.
هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوابش.
سعدی.
- لازم گرفتن جایی، مقیم و ملازم آنجا شدن و هماره بدانجا ماندن.
- لازم گرفتن چیزی یا کسی را، پیوسته با او بودن.
- امثال:
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است.
سکب، کار لازم. عانک، لازم چیزی. سدِک، لازم چیزی. لَز؛ لَزز؛ لازم بودن چیزی را. لظﱡ؛ لازم بودن در خانه. اِلظاظ؛ لازم بودن در خانه. لوث،لازم بودن در خانه. (منتهی الارب). التزام، لازم داشتن. لزوم، لازم شدن. (تاج المصادر). تغنّث، لازم شدن. غرامه؛ آنچه ادایش لازم باشد. غرم الدّیه؛ لازم شد بر وی تاوان. لکع؛ لازم شدن. لزوم، لازم شدن حقی بر کسی. لکی، لازم شدن چیزی را. تعیّن علیه الشی ٔ؛ لازم شد بر وی بعینه. التاب، لازم و واجب کردن کاری بر کسی. (منتهی الأرب). الزام، لازم کردن، (تاج المصادر). السام، لازم گردانیدن. لکد؛ لازم گردیدن. شرط؛ لازم گردانیدن یا گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. قبل علی الشی ٔ؛ لازم گرفت. تطلی، لازم گرفتن بازی و شادمانیرا. مماظه؛ لازم گرفت دشمن را. مماظ؛ لازم گرفتن دشمن را. سَدَک، لازم گرفتن چیزی را. عضضت بصاحبی عضیضاً؛ لازم گرفتم آنرا. اِکیاب، لازم گرفتن. لتب، لازم گرفتن. لتوب، لازم گرفتن. لسم، لازم گرفتن. جثم، لازم گرفتن. جثوم، لازم گرفتن. مماناه؛ لازم گرفتن. اعتکاد؛ لازم گرفتن. سافهت الناقه الطریق، لازم گرفت ناقه راه را بسیر سخت. لبد؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. لبود؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. الباب، لازم گرفتن جای را. قعود؛ لازم گرفتن جای را. مقعد؛ لازم گرفتن جای را. لذم بالمکان، لازم گرفت جای را. طفق الموضع؛ لازم گرفت جای را. اقتناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اِقناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اعراس، لازم گرفتن چیزی را. کنع؛ لازم گرفتن چیزی را. عصب، لازم گرفتن چیزی را. عسق، تعسق، لازم گرفتن چیزی را. تقنیه؛ لازم گرفتن چیزی را. التباط؛ لازم گرفتن چیزی را. التیاق، لازم گرفتن چیزی را. عرس، لازم گرفتن چیزی را. اقتار؛ لازم گرفتن چیزی را. قتر؛ لازم گرفتن چیزی را. شریطه؛ لازم گرفتن چیزی را. قنو؛ لازم گرفتن چیزی را. قنیان، لازم گرفتن حیا را. قصع؛ لازم گرفتن خانه را. اِکفار؛ لازم گرفتن دیه را. اکتفار؛ لازم گرفتن دیه را. لب ّ؛ لازم گیرنده جای را و کاری را. لبیب، لازم گیرنده کاری را. اِنکباب، لازم گرفتن کسی را. لذی، لازم گرفتن کسی را. لهذب، لازم گرفتن و در چفسیدن کسی را. لوغ، لازم گرفتن. لطّ؛ لازم گرفتن کار را.الظوّا فی الدّعا بیاذالجلال و الاکرام (حدیث)، لازم گرفتن ذکر یا ذالجلال و الاکرام را. || چسبنده. یقال صار کذا و کذا ضربه لازم لغه فی لازب. (منتهی الأرب). چفسنده. (دهار). چبسنده. (زمخشری). لازب. (دهار): دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. (گلستان سعدی). || ملازم. (آنندراج):
دامن معشوق می آرد به کف
هر که باشد لازم درگاه عشق.
امیری لاهیجی.
|| در اصطلاح طب، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد. دائم. یک بندی. پیوسته. مدام. آنچه همیشه با چیزی باشد: علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). علامت وی آن است که درد و سوزش لازم بود در گرده. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تب لازم، تب دائم. بباید دانست که سبب لازم شدن تب بدرفتکی (؟) جایگاه علت است بدل و سبب سرخ گشتن رخساره برآمدن بخار است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و از بهر آنکه طبیعت مقهور است و تب لازم است آن تری بهره ٔ تن نشود لکن مدد تب گردد و تب را برافروزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || در اصطلاح منطق، لاینفک، امری که منفک از امر دیگر نباشد. آنچه انفکاک آن از شی ٔ ممتنع باشد. که از انفکاک از ماهیت امتناع کند. || در اصطلاح فقه مقابل جایز، بیع یا عقد لازم، که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد برخلاف عقد جائز. عقدی که فسخ نتوان کرد.
- لازم شدن بیع، مدت خیار آن گذشتن.
و عند اهل المناظره والمنطقیین و الاصولیین ماقد عرفته و عرّفه المنطقیون بما یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ ای لایجوزان یفارقه و ان وجد فی غیره فلایرد اللازم کالضوء بالنسبه الی الشمس.و المراد بما الشی ٔ. سواء کان غیر محمول علی الملزوم مواطاهً کالسواد اللازم لوجود الحبشی. فانه غیر محمول علی الحبشی. او محمولا علیه. جزئیاً کان او کلیاً. ذاتیاً او عرضیاً. و ذلک الامتناع اما لذات الملزوم او لذات اللازم اولامر منفصل. و غیر اللازم مالا یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ. سواء کان دائم الثبوت او مفارقا. و قدسبق فی لفظ العرضی.
(التقسیم) لللازم تقسیمات، الاول، اللازم مطلقاً. اما لازم للوجود او لازم للماهیه. یعنی ان اللازم امّا لازم للوجود ای للشی ٔ باعتبار وجوده الخارجی مطلقاً. سواء کان مطلقاً کالتحیّز للجسم، او ماخوذاً بعارض. کالسواد للحبشی. فانه لازم للانسان. باعتبار وجوده و تشخصه الصنفی لالماهیته و لالوجوده مطلقاً و الالکان جمیع افراده اسود، و یسمی لازماً خارجیاً. او باعتبار وجوده الذهنی بان یکون ادراکه مستلزماً لادراکه. اما مطلقاً او مأخوذاً بعارض و یسمی لازماً ذهنیاً، و اما لازم للماهیه من حیث هی. مع قطعالنظر عن خصوصیه احد الوجودین کالزوجیه اربعه. فانه متی تحقق ماهیه للاربعه امتنع انفکاک الزوجیه عنها. و الحاصل ان لزوم شی ٔبشی ٔ سواء کان اللازم وجودیاً او عدمیاً محمولا بالمواطاه او بالاشتقاق او غیرمحمول.نحوالعمی و البصر. اما بحسب الوجود الخارجی. لاعلی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول بدون وجود الشی ٔ الثانی بل علی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول فی نفسه اوفی شی ٔ فی الخارج ای بالوجود الاصلی. سواء کان فی الاعیان او فی الاذهان. منفکاعن الشی ِٔ الاول. ای عن نفسه. کما فی العدمیات او عن حصوله اما فی نفسه کالعرض بالنسبه الی المحل او فی شی ٔ غیرالملزوم. کالابوه و البنوه. او الملزوم کالصفات اللازمه. فهذه کلها اقسام اللازم الخارجی و اما ان یکون بحسب الوجود الذهنی لاعلی معنی انه یمتنع وجوده الظلی بدون حصول الشی ٔ الاول اصاله فانه باطل اذ الوجود الظلی لایترتب علیه اثر خارجی بل علی معنی انه یمتنع الوجود الظلی الاول بدون وجود الظلی الثانی فالمراد بالحصول فی الذهن الوجود الظلی الذی هو عباره عن الادراک المطلق لا الحصول الاصلی فیه فاللزوم بین علمی الشیئین اللذین بینهما لزوم ذهنی خارجی لکون العلمین من الموجودات الاصلیه و امّا بالنظر الی الماهیه من حیث هی لاعلی معنی ان الماهیه من حیث هی مجرده عن الوجود یمتنع ان ینفک عنه فان الماهیه من حیث هی لیست الا الماهیه منفکه عن کل ما یعرضه. بل علی معنی انه یمتنع ان یوجد باحد الوجودین منفکه عن ذلک اللازم. ای عن الاتصاف به لا عن حصوله فی الخارج او فی الذهن و الا لکان اللزوم خارجیاً او ذهنیاً. بل اینما وجدت الماهیه سواء کان فی الخارج اَو فی الذهن کانت معه موصوفه به. فامتناع الانفکاک بالنظر الی الماهیه نفسها سواء کان للماهیه وجودان کالاربعه حیث یلزمها الزوجیه فیهما او وجود فی الخارج فقط کذاته تعالی فانه یمتنع ان یوجد فی الخارج منفکا عما یلزمه.لکنه بحیث لو حصل فی الذهن یمتنع انفکاکه عنه ایضاًاو وجود فی الذهن فقط کالطبائع. فانها یمتنع ان یوجدمنفکا عما یلزمه من الکلیه و نحوها لکنها بحیث لو وجدت فی الخارج کانت متصفه بها. هکذا ذکر المولوی عبدالحکیم فی حاشیه شرح الشمسیه.
والثانی اللازم مطلقاً اما بالوسط و هو اللازم الغیر القریب. او بغیر وسط و هو اللازم القریب. و الوسط ما یقترن بقولنا: لانه حین یقال لانه کذا فالظرف یتعلق بقولنا یقترن ای یقترن حین یقال لانه کذا فلاشک انه یقترن بلاّنه شی ٔ فذلک الشی ٔ هوالوسط کما اذا قلنا: العالم حادث لانه متغیر. فحین قلنا لانه اقترن به المتغیر و هوالوسط و حاصله الدلیل البرهانی فالحدس و التجربه و نحوهما کالحس والتفات النفس لیست من الوسط
و الثالث کل لازم سواء کان لازماً للوجود او للماهیه، اما بین او غیر بین. و اما البین فقیل هو الذی لایقترن بقولنا لأنه، کالفردیه للواحد ای لایتوقف علی دلیل برهانی سواء کان متوقفاً علی حدس او تجربه او نحو ذلک او لا و غیر البین هو الذی یقترن به ای یحتاج الی دلیل برهانی کالحدوث للعالم. و قیل اللازم البین هو الذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما. انما ذکر الجزم، اذ لو کان کافیاً فی الظن باللزوم لم یکن بیناً. ان قلت لابد فی الجزم من تصور النسبه قطعاً قلت اما ان المراد ان تصوره مع تصور ملزومه و تصور النسبه بینهما کاف فی الجزم الا انه ترک ذکره لعدم التفاوت فیه بین البین و غیر البین. و مدار الاختلاف انما هو تصور الطرفین، و اما ان یقال تصورهما یقتضی تصور النسبه و الجزم معاً.و غیر البین هو الذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما، اما الی وسط فیکون نظریاً، و اما الی امر آخر سوی تصور الطرفین و الوسط، کالحدس و التجربه و نحو هما.و لا یجوز الاقتصار علی الوسط کما فعله البعض لانه حینئذ اما یلزم بطلان الحصر و وجود قسم ثالث و هو ما کان بحدس و نحوه. او دخول ذلک القسم فی البین. و کلاهما غیر سدید. اما الاول فلعدم الانضباط. و اما الثانی فلان لفظ الکفایه و لفظ البین الدال علی کمال الظهور یأباه. و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه تصوره. ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور اثنین ادرک انه ضعف الواحد. و هذا لازم بین بالمعنی الاخص. و الاول لازم بین بالمعنی الاعم لانه متی یکف تصور الملزوم فی اللزوم یکف تصور اللازم مع تصور الملزوم. و لیس کلما یکفی تصور ان یکفی تصور واحد. و هذا هو اللازم الذهنی المعتبر فی دلاله الالتزام.
(فائده) قالوا کل لازم قریب بین الثبوت للملزوم بالمعنی الاعم. و الا لاحتاج الی وسط. فلایکون قریباً. و غیر القریب غیر بین. اذ لو کان بیناً کان قریباً و هذه الملازمه واضحه بذاتها و الاول ممنوعه لوجود قسم ثالث کماعرفت. و منهم من زاد و زعم ان اللازم القریب بین بالمعنی الاخص. لان اللزوم هو امتناع الانفکاک و متی امتنعانفکاک العارض من الماهیه لا بوسط تکون ماهیه الملزوم وحدها مقتضیه له. فاینما تحقق ماهیه الملزوم یتحقق اللازم قمتی حصلت فی العقل حصل. و ههنا بحث طویل مذکور فی شرح المطالع.
والرابع لزوم الشی ٔ قد یکون لذات احدهما فقط. اما الملزوم بان یمتنع انفکاک اللازم نظراً الی ذات الملزوم ولا یمتنع انفکاکه نظراً الیه کالعالم للواجب و الانسان، و اما اللازم بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الیه و یجوز انفکاکه نظراً الی الملزوم، کذی العرض للجوهر و السطح للجسم و قدیکون لذاتیهما بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الی کل منهما کالمتعجب و الضاحک للانسان. و اَیاً ماکان فهو اما بوسط او بغیره. و قد یکون لامر منفصل، کالوجود للعقل و الفلک و علی التقادیر فالملزوم اما بسیط او مرکب. فالاقسام منحصره فی اربعه عشر عقلا. سواء کانت الاقسام باسرها واقعه فی نفس الامر او لم تکن. و المقصود من التمثیل التفهیم لا رعایه المطابقه للواقع فالمناقشه فی الامثله لاتقدح - انتهی.
- ذکر لازم و اراده ٔ ملزوم، یکی از انواع مجاز مرسل، و آن چنان است که لازم شی ٔ را ذکر کنند و ملزوم آن را بخواهند چنانکه گویند ملأت الشمس المکان َ، یعنی ملأت الضوء.
- لازم و ملزوم یکدیگر بودن، از هم جدا نشدنی بودن:
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و باقی مقتضی.
مولوی.
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سعدی.
- لازم بیّن به معنی اخص، لازمی که تصور ملزم با تصور آن همراه باشد. لازم بیّن به معنی اعم. لازمی که از تصور آن و تصور ملزوم و تصور نسبت بین آن دو، قطع به لزوم حاصل شود. جرجانی در تعریفات آرد: لازم البین، هوالذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما کالانقسام بمتساویین للاربعه فان من تصور الاربعه و تصور الانقسام بمتساویین جزم بمجرد تصور هما بان الاربعه منقسمه بمتساویین. و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه. ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور الاثنین ادرک انه ضعف الواحد و المعنی الأول اعم لانه متی کفی تصور الملزوم فی اللزوم یکفی تصور اللازم مع تصور الملزوم. فیقال للمعنی الثانی اللازم البین بالمعنی الاخص و لیس کلمایکفی التصورات یکفی تصور واحد فیقال لهذا اللازم البین بالمعنی الاعم. رجوع به عرضی شود (اساس الاقتباس ص 23-24).
- لازم غیر بیّن، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات گوید:اللازم الغیرالبین، هوالذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما الی وسط کتساوی الزوایا الثلاث للقائمتین للمثلث. فان مجرد تصورالمثلث و تصور تساوی الزوایا للقائمتین لا یکفی فی جزم الذهن بان المثلث متساوی الزوایاللقائمتین بل یحتاج الی وسط و هو البرهان الهندسی -انتهی.
- لازم ماهیت، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات آرد: لازم الماهیه، مایمتنع انفکاکه عن الماهیه من حیث هی هی مع قطع ألنظر عن العوارض کالضحک بالقوه للانسان.
- لازم وجود، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات گوید: لازم الوجود ما یمتنع انفکاکه عن الماهیهمع عارض مخصوص و یمکن انفکاکه عن الماهیه من حیث هی هی کالسواد للحبشی.
|| در اصطلاح نحو، فعلی که مفعول ندارد چون رفتن. فعلی که فاعل تنها گیرد و مفعول ندارد. فعلی که از فاعل به دیگری تجاوز نکند و مفعول نخواهد مانند افتادن و دویدن. آنکه مفعول نطلبد و آن را مطاوع نیز گویند. فعل که مفعول نگیرد. مقابل متعدی. جرجانی در تعریفات گوید: اللازم من الفعل مایختص بالفاعل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم فاعل من اللزوم. و هو عندالنحاه یطلق علی غیرالمتعدی، کماسبق فی لفظ المتعدی و علی قسم من المبنی، مقابل للعارض و قدسبق ایضاً.


واجب

واجب. [ج ِ] (ع ص، اِ) لازم. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حتمی. ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور. (برهان) (ناظم الاطباء). بایسته. بایا. (ناظم الاطباء). حتم. (دهار) (ترجمان قرآن عادل). بودنی. محتوم:
واجب نبود به کس بر افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
(منسوب به رودکی).
دولت او غالب است بر عدد و جز عدد
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هرچه رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194).وفا نمودن به آن واجب است و لازم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). واجب است بر من فرمانبری او و نصیحت او وهمچنین واجب است بر همه ٔ امت محمد. (تاریخ بیهقی ص 315).
هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش.
سعدی.
خستگی اندر طلبت واجبست
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نبایددید.
سعدی (گلستان).
و رجوع به لازم و ضروری شود. || مواجب. کنایه از زری که هر ماه به نوکران دهند:
خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را.
خسروی.
رجوع به واجبی شود. مواجب هم گویا با این کلمه مناسبتی داشته باشد. || سزاوار شونده. (غیاث) (آنندراج). سزاوار. مستحق. (ناظم الاطباء): پیغامبر گفت اگر نه آنستی که بر رسول کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن فرمودمی. (مجمل التواریخ). || ساقط. از وجب به معنی سقط. (اقرب الموارد) (تاج العروس): «فاذا وجبت جنوبها»؛ پس چون فرود آید پهلوشان. (قرآن 36/22). و رجوع به تعریفات جرجانی و تاج العروس شود. || کشته. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس در ذیل «وجوب » به معنی مردن این بیت را از قیس بن الخطیم که جنگ میان «اوس » و «خزرج » را در یوم بغاث وصف میکند شاهد آورده:
و یوم بغاث اسلمتنا سیوفنا
الی نسب فی جذم غسان ثاقب
اطاعت بنوعوف امیراً نهاهم
عن السلم حتی کان اول واجب.
و جوهری پس از آوردن بیت بالا افزوده است: و قتیل را واجب گویند. (از تاج العروس). || دایم.همیشه. (غیاث) (آنندراج). || واجب از نظرحکما یعنی آنچه در وجود و بقای خود محتاج به غیر نباشد و آن حق تعالی است. (غیاث). واجب از نظر حکما چیزی است که عدمش ممتنع باشد و یا عدمش ممکن نگردد. و اگر بگویند ممتنع چیست گفته میشود آن است که عدمش واجب نباشد و وجودش ممکن نگردد و هرگاه بگویند ممکن چیست گفته میشود آن است که وجودش واجب نباشد یا ممتنع نگردد و بنابراین هر یک از این سه تعریف محول بدیگری میگردد و این دور است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1441). هرگاه مقسم را امور ذهنی قرار دهیم سه قسم حاصل میشود که واجب و ممکن و ممتنع باشد و اگر مقسم را امور خارجی قرار دهیم دو قسم زیادتر نخواهد بود و سرانجام امور خارجی از نظر نحوه ٔ وجود و تحقق بر دو قسم اند: واجب و ممکن و اگر خوب بنگریم اشیاء موجود در خارج همه مادام که وجود دارند واجب الوجودند نهایت آنکه واجب یا بالذات است که منحصر به یک موجود است که ذات حق تعالی باشد و یا واجب بالغیر که ممکنات باشد.و معنی واجب آن است که من حیث الذات نه تنها مصداق حکم موجود باشد بلکه عین الوجود و صرف الوجود باشد و موجودیت آن بدون قید و وصف و شرط باشد، و اصل الوجود باشد در مقابل واجب بالغیر. واجب مرتبه ٔ تأکد وجود است و هر ممکن بالذاتی واجب بالغیر است ولکن واجب بالذات واجب بالغیر نیست زیرا امری که بر حسب ذات بذاته مصداق حکم وجود و موجود باشد نتواند که وجودش در عین حال به لحاظ غیر باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سجادی). برخی از متکلمان بر این عقیده اند که واجب و قدیم با هم مترادفند ولی این رأی صحیح نیست و قطعاً این دو مفهوم مغایرند و قدیم از نظر مصداق اعم برصفات واجب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ممکن و ممتنع و واجب الوجود و واجب لذاته و واجب لغیره و واجب بالذات شود. || فرض. (ناظم الاطباء). فریضه ٔ مفروض. (منتهی الارب): بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 512). و رجوع به بحث واجب از نظر شرعی (که بزودی خواهد آمد) شود. || آنچه کردن آن لازم باشد مکلف را و فاعل آن مستحق مدح و ثواب و تارک آن سزاوار ذم و عقاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واجب حکمی است شرعی که شارع ترک آن را جائز نمیداند بعکس حرام که حکمی است که شارع ارتکاب آن را روا نمیدارد. (فرهنگ حقوقی). از نظر فقهی و شرعی عبارت است از آنچه وجوب آن بدلیلی ثابت شود هرچند که در آن دلیل شبهه بود مانند خبر واحدکه قطعی الصدور نیست. و همچنین امری است که عمل به آن موجب ثواب و ترکش بدون عذر مستوجب عقوبت است. (ازتعریفات جرجانی) (الواجب ما یقتضی الفعل مع المنع من الترک). شیخ طبرسی میگوید بین واجب و فرض فرق است زیرا فرض محتاج به فارضی (فرض کننده) است که آن را فرض کند ولی واجب چنین نیست و شی ٔ بخودی خود بدون ایجاب موجب وجوب دارد. و برخی گفته اند فرق بین فریضه و واجب در آن است که فریضه نسبت به واجب اخص است زیرا فریضه واجب شرعی است. (از فروق اللغات سید نورالدین جزائری). واجب و فرض که در نزد شافعی یکیست و آن هرچیزی است که ترک آن موجب عقاب گردد و ابوحنیفه میان آن دو تفاوت قائل شده و فرض در نزد وی مؤکدتر از واجب است. (از تاج العروس). درباره ٔ حرمت نقیض واجب: و اما در اینکه وجوب چیزی مستلزم حرمت نقیض او هست یا نه ؟ نظر معتزله و بعضی از فقها آن است که چنین استلزامی نیست چه حرمت نقیض جزوی است از وجوب، زیرا واجب آن است که فعل او جایز بود و ترکش ممتنع و در این صورت هرچه بر وجوب دلالت کند بر حرمت نقیض هم به تضمین دلالت دارد و این سخن وقتی تمام شود که تعریف واجب تعریف حدی باشد. (از نفائس الفنون ص 112). نکته ٔ دیگر درباره ٔ واجب اینکه: چون وجوب منسوخ شود جواز باقی ماند یا نه مذهب اکثر اصولیان آن است که باقی ماند زیرا که مقتضی جواز قایم است و معارض آن که ناسخ است صلاحیت آن را ندارد که معارض او شود چه ارتفاع مرکب به ارتفاع جزوی حاصل شود و مذهب غزالی آن است که باقی نماند زیرا که تقوم جنس که جواز است به فصل است و ارتفاع او به ارتفاع فصل و چون در این صورت که فصل منعترکیب است مرتفع شد جواز نیز که جنس است مرتفع شود و این سخن وقتی تمام شود که مسلم دارند که فصل علت جنس است و تقوم جنس به فصل معین میباشد و در این صورت جنس و فصل محقق اند. (نفائس الفنون صص 112- 113).
اقسام واجب شرعی: واجب شرعی را تقسیماتی است: واجب به اعتبار فاعل آن به فرض عین (واجب عینی) و فرض کفایه (واجب کفایی) تقسیم میشود. رجوع به واجب عینی و واجب کفائی شود.
واجب از لحاظ نفس واجب به معین و مخیر منقسم گردد. رجوع به واجب معین و واجب مخیر شود.
واجب از نظر زمان آن به مضیق و موسع تقسیم میشود. رجوع به واجب مضیق و واجب موسع شود.
و واجب به اعتبار مقدمه وجود آن دو نوع است واجب مطلق و واجب مقید. رجوع به واجب مطلق و واجب مقید شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ادغام واجب، یکی از اقسام ادغام است بدینسان: هرگاه دو حرف متصل متجانس اولی ساکن و دومی متحرک و یا هر دو متحرک باشد در صورت اول مطلقاً و در صورت ثانی بعد از سلب حرکت اول ادغام واجب است. رجوع به ادغام شود.
- بالواجب، بطور وجوب و لزوم. (ناظم الاطباء).
- بواجب، غالباً قید وصف وکیفیت است به معنی چنانکه باید. درست. شایسته. کاملاً. بواجبی:
پزشکی که علت بواجب شناخت
تواند سبک داروی درد ساخت.
فردوسی.
و من آمدم تابواجب بازآرم و از این گونه بدعتی نهاد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 84). چنانکه باید هر که از خدمتکاران خدمتی شایسته و بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت. (نوروزنامه). و عالمان را بفرمود [اسکندر] کشتن و کس نماند که علمی بواجب بدانستی تا تاریخی نگاهداشتی. (مجمل التواریخ).
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس.
نظامی.
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
- بواجب گزیدن، ضروری تشخیص دادن. به ضرورت انتخاب کردن:
روبه یکفن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ بواجب گزید.
نظامی.
- بواجبی، قید کیفیت و وصف به معنی چنانکه باید، کاملا درست، بواجب: به لوازم این خدمت بواجبی قیام نتواند نمود. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 3). روی به قلع و قمع مرتدان و کفار نهند و سزای ایشان بواجبی دهند. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 6). پس شکر این نعمتها بواجبی گذارید. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 68). اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی به دل وی پیوسته است آن را بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که ما را مقرر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی). حق نعمت خداوند حال و گذشته را بواجبی بگذارد. (تاریخ بیهقی). و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته نخواهد بود. (تاریخ بیهقی).
من ذات ترا بواجبی کی دانم
داننده ٔ ذات تو بجز ذات تو نیست.
(منسوب به خیام).
فلک شناس نداند براستیت شناخت
ملک ستای نداند بواجبیت ستود.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 91).
ای سرشته بسیرت رادی
داد رادی بواجبی دادی.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 539).
گفت ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد. (نوروزنامه). و همیشه مکاتبت داشتی با دارالخلافه و تعظیم ایشان بواجبی کردی. (مجمل التواریخ). برادرانش را بخواند و گوشمالی بواجبی داد. (گلستان). رجوع به واجب شود.
- ذات واجب، در تداول مردم ذات واجب الوجود یا ذات باری است. رجوع به واجب الوجود شود.
- ناواجب، غیرلازم. بیمورد:
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
(منسوب به رودکی).
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی (بوستان).

مترادف و متضاد زبان فارسی

لازم

بایست، بایسته، دربایست، ضرور، ضروری، فرض، ملزم، واجب

فرهنگ فارسی آزاد

لازم

لازِم، واجب، ضروری، پیوسته به چیزی به چیزی و هم دوام با آن، جدا نشدنی، فعلی که محتاج مفعول نباشد،

فرهنگ معین

لازم

واجب، ضروری، ثابت، استوار، آنچه همیشه با چیزی باشد. [خوانش: (زِ) [ع.] (ص فا.)]

معادل ابجد

واجب و لازم

96

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری